سر به رویایی سپرده بودم و چشمم به کار دیدن خیابانها بود. از کنار دیواری نمور و نا گرفته پیچیدم به کوچهای که از قدیم مانده بود برای شهر، برای جنوب شهر، کوچهای که چیزی از ری دورهای سالیان با خود نداشت. قدم برداشتم، از کنارهها رفتم، از لابهلای ماشینها…
ادامهیا مثلاً چه میشد اگر در تهران که نه، کمی بالاتر در خراسان، مازندران یا همین کشور همسایه به دنیا میآمد. دنیا که به آخر نمیرسید اگر جای دیگری میشد «بهجز این سرا سرایش». با خودش همان فکرهای لعنتیِ همیشگی را تکرار کرد که هرجای دیگری هم بهدنیا میآمد همین…
ادامهیک جعبه گوجهی تر و تازه را روی پلهی ورودی موزهی نقاشی پشت شیشه گذاشتهاند. نگهبان دم در ناگهان از اتاقکش بیرون میجهد. «عکس نگیر آقا. نگیر.» میایستد و دستور میدهد عکس پاک شود. موبایل را چک میکند تا مطمئن شود که عکسی از گوجه در ورودی بنای تاریخی موزه…
ادامهمردی عمامهی سبزش را به شیوهی جنوب خراسان گره زده و در دشتی اخرایی سنگ روی سنگ میچیند. کُپههایی به قد نصف انسان. صدای برخورد سنگها با یکدیگر در سالن شمارهی پنج جشنوارهی سینما حقیقت میپیچد. ریشهای سفیدِ مرد، مواج و تابدار، تا سینهاش میرسد. سالهاست از موطنش دور افتاده…
ادامه